سیکا

اگر حوصله شما سر رفته است به این وبلاگ سر بزنید حتما لحظات خوشی در این وبلاگ خواهید داشت

سیکا

اگر حوصله شما سر رفته است به این وبلاگ سر بزنید حتما لحظات خوشی در این وبلاگ خواهید داشت

سیکا
اگر حوصله شما سر رفته است به این وبلاگ سر بزنید
و لحظات خوشی را در این وب داشته باشید

*وبلاگ تفریحی سیکا*
پیام های کوتاه
آخرین مطالب
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
چهارشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۰۷ ق.ظ

لبخند خدا

تکیه اش بر دیوار و با تنهاییش سر می کرد، دلش خیلی گرفته بود و تنهایی امانش نمیداد.
طاقتش تمام شد و شروع به بد گفتن از خدا کرد، آنقدر گله کرد و بد گفت که خستگی وجودش را فرا گرفت
انگار باید در تنهایی خود می سوخت و می ساخت. سر بر زانوهایش گذاشت و دل به تنهاییش سپرد.
احساس اینکه هیچکس دردش را نمی فهمد سخت آزارش می داد و در ذهنش حرفهایش را مرور می کرد
در میان این افکار، ناگهان! گرمی دستانی را بر شانه هایش حس کرد که با لطافت و مهربانی صدایش می زد:
ای عزیزترینم از چه دردمندی؟ و از چه دلت گرفته ؟!
مهربانم بگو، هر آنچه را که بر دلت سنگینی می کند بگو..
صدایش خیلی آشنا بود گویی که بارها این صدا را شنیده است، نگاهش را به نگاهش گره زد، باورش نمی شد، انگار تمام عمر در کنارش بود و تمام عمر، او بود که دردهایش را تسکین میداد..
بغض امانش را بریده بود، دگر طاقت نیاورد، سر بر شانه هایش انداخت و تا می توانست گریه کرد و در آغوش گرمش آرام گرفت.
گذشت...
انگار زندگی جدیدی را آغاز کرده و دوباره امید و نشاط در زندگیش جاری شده.
زندگی را آغاز کرد و فراموش کرد آنکه را که همیشه فراموش می کرد.
و خدا در حالی که خیسی اشکها را بر شانه هایش حس می کرد همچنان به او لبخند میزد.

 

(مهرداد حبیبی)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۷
میلاد فلاح
چهارشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۰۶ ق.ظ

آدم ثروتمند

هوا بدجورى طوفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند...
هر دو لباس‌هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى‌لرزیدند
پسرک پرسید: " ببخشین خانم! کاغذ باطله دارین؟ " کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمکی کنم.
مى‌خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپایى‌هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.

گفتم: بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.
آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهای شان را گرم کنند، بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آن ها دادم و مشغول کار خودم شدم.
زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد، بعد پرسید: ببخشین خانم! شما پولدارین؟
نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: من اوه نه!
دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى گذاشت و گفت: آخه رنگ فنجون و نعلبکى‌اش به هم مى خوره.
آن ها درحالى که بسته‌هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند ...

فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آن‌ها دقت کردم،
بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم.
سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه این ها به هم مى آمدند.
صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم، لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم.
مى خواهم همیشه آن ها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

*
*

با دلبستن به دلخوشی های زندگی، می توان برای فردای بهتر تلاش کرد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۶
میلاد فلاح
چهارشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۰۵ ق.ظ

محبت را هدیه دهیم

اتوبوس با سر و صدای زیادی در حرکت بود ...
یکی از مسافران پیرمردی بود که دسته گل سرخِ بسیار زیبایی در دست داشت،
نزدیک او دختر جوانی نشسته بود که مرتب به گل های زیبای پیرمرد نگاه می کرد!
به نظر می رسید از آنها خیلی خوشش آمده ...
ساعتی بعد اتوبوس توقف کرد و پیرمرد باید پیاده می شد ...
پیرمرد بدون مقدمه چینی دسته گل را به دختر جوان داد و گفت:
مثل اینکه شما گل رُز دوست دارید؟ فکر می کنم همسرم هم موافق باشد که گل ها را به
شما بدهم؛ به او خواهم گفت که این کار را کردم.
دختر جوان از دریافت گل ها بسیار خوشحال شد و تشکر کرد .
پیرمرد پیاده شد و اتوبوس دوباره به راه افتاد ...
دختر بیرون را که نگاه می کرد ؛ پیرمرد را دید که به سمت قبرستان کنار جاده می رود ...
 
*
*

گاهی بهترین و زیباترین چیزهای دنیا قابل دیدن و لمس کردن نیست و فقط باید از درون احساسشان کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۵
میلاد فلاح
دوشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۱۴ ب.ظ

فیزیک

گر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده،

بزن تو سرش بیارش اینور یه وقت یه گلابی، سیبی می خوره تو سرش چارتا فرمول جدید اضافه می کنه به فیزیک.

 


همینطوریش من فیزیک رو افتادیم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۸:۱۴
میلاد فلاح
دوشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۱۲ ب.ظ

چت با انجلینا

دیشب داشتم با انجلینا جولی چت میکردم. باورم نمیشد خود خودش بود. عکساشم مال خودش بود، فقط نمیدونم شارژ میخواست واسه چی؟!


اونم ایرانسل

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۸:۱۲
میلاد فلاح
دوشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۰۹ ب.ظ

ارتباطات

ارتباطات اینترنتی توی ایران این جوریه که به طرف ایمیل می زنی

بعد باید اس ام اس بفرستی بگی ایمیلت رو چک کن،

بعد زنگ بزنی بگی اس ام اس ات رو بخون

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۹
میلاد فلاح
دوشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۰۵ ب.ظ

شاسگول

به شاسکوله میگن بابات چجوری مرد ؟

میگه :از پشت بوم افتاد رو کولر ,

با کولر افتاد رو بالکن ,

نرده های بالکن شکست ,

بعد افتاد رو نورگیر ,

شیشه های نورگیر شکست

ما دیدیم خونرو داره خراب میکنه!

با تیر زدیمش….

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۵
میلاد فلاح
دوشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۰۳ ب.ظ

انیشتین

مردی ایرانی ﺍﺯ ﺍﻧﯿﺸﺘﻦ ﻣﯿﭙﺮﺳﻪ :
ﺑﺎﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻫﻨﺖ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯿﺸﻪ ﺳﺮﺩ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﮔﺮﻡ؟؟؟
ﺍﻧﯿﺸﺘﻦ ﮔﻔﺖ : ﺳﺮﺩ ﺍﺳﺖ!!!
مردی ایرانی ﮔﻔﺖ :ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﻫﻮﺍ ﺳﺮﺩ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺗﺎ ﮔﺮﻣﺶ ﮐﻨﯽ؟؟؟
ﺍﻧﯿﺸﺘﻦ ﮔﻔﺖ : ﺍﻫﺎ ﭘﺲ ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ 😅!!!
😎 مردی ایرانی ﮔﻔﺖ:ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﭼﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻨﮏ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﻓﻮﺕ ﻣﯿﮑﻨﯽ!! ؟
ﺍﻧﯿﺸﺘﻦ ﮔﻔﺖ : اگر بگم
گوه خوردم ﻭﻟﻢ میﮐنی؟؟؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۳
میلاد فلاح
دوشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۰۲ ب.ظ

پست2

ﺩﻭﺳﺘﺘﻮﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺩﺭﺻﺪ ﺍﻻﻥ ﺑﺎﺗﺮﯼ
ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﺘﻮﻥ …

.ﺩﯾﮕﻪ ﻫﺮﮐﯽ ﻭ ﺷﺎﻧﺴﺶ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۲
میلاد فلاح
دوشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۵۹ ب.ظ

هههههه

ﭘﺰﺷﮑﺎﻥ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﻭ ﺗﻮﯼ ﺷﮑﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﺗﺸﺨﯿﺺ ﺑﺪﻥ 

ﻣﺎ ﻫﻨﻮز ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﯿﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺑﻮﺩﻥ

ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ گروهمونو ﺗﺸﺨﯿﺺ ﺑﺪﯾﻢ …. ﻭﺍﻻﺍﺍﺍ

ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺗﻮﻥ گوشیمو ﺑﺒﺮﻡ ﺳﻮﻧﻮﮔﺮﺍﻓﯽ ؟؟؟؟؟؟..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۷:۵۹
میلاد فلاح