سیکا

اگر حوصله شما سر رفته است به این وبلاگ سر بزنید حتما لحظات خوشی در این وبلاگ خواهید داشت

سیکا

اگر حوصله شما سر رفته است به این وبلاگ سر بزنید حتما لحظات خوشی در این وبلاگ خواهید داشت

سیکا
اگر حوصله شما سر رفته است به این وبلاگ سر بزنید
و لحظات خوشی را در این وب داشته باشید

*وبلاگ تفریحی سیکا*
پیام های کوتاه
آخرین مطالب
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۱۲ ب.ظ

نیسان

جج

نیسانیه پشتش نوشته بود فروشی و شماره تلفنشم گذاشته بود...
پلیس که پشت سرش داشت می اومد بهش زنگ میزنه که ببینه پشت فرمون جواب میده یا نه....
نیسانیه گوشی و برمیداره پلیس میگه اقا ماشینت چند؟؟؟
نیسانیه هم میگه الان نمیتونم صحبت کنم این توله سگا پشت سرمن بذار برن خودم میزنگم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۲
میلاد فلاح
پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۰۷ ب.ظ

جوک های باحال

ج

جوک خیلی باحال و توپ
.
.
.
ﯾﻪ ﻣﻌﻠﻢ ﺩﯾﻨﯽ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ.. ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻣﺪ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ
ﮔﻔﺖ ﺧﺪﺍ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﺑﯽ ﻋﻠﺖ ﺧﻠﻖ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ
ﺑﻌﺪﺵ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻧﯿﺴﺘﻢ
جوک خیلی باحال و توپ
.
.
.
یه پسره به یه دختره تنه میزنه… دختره میگه :احمق… پسره میگه :منم جمشیدم.
جوک خیلی باحال و توپ
.
.
.
ﺩﯾﺸﺐ ﯾﻪ ﺩﺯﺩ ﺍﻭﻣﺪ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ
ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﻮﻝ ﻣﯽﮔﺸﺖ!
ﻫﯿﭽﯽ ﺩﯾﮕﻪ، ﺧﻼﺻﻪ ﻣﻨﻢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﺍﺯ ﺗﺨﺖ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﮔﺸﺘﯿﻢ…!
جوک خیلی باحال و توپ
.
.
.
امروز از محل کارم زنگ زدم خونه، مامانم گوشی رو برداشته میگه :آروم صحبت کن داداشت خوابه!!!
جوک خیلی باحال و توپ
.
.
.
منو از اینترنت ملی میترسونی؟ برو از خدا بترس… (بخشی از دیالوگ فیلم جدایی من از فیس بوک)
دیگه خودتان قضاوت کنید
جوک خیلی باحال و توپ
.
.
.
زندگی ینی تا گردن پتو رو بکشی رو خودت، بعد زیر بادِ کولر بخوابی! ♥ D:
جوک خیلی باحال و توپ
.
.
.
میدونی اگرتوی یک جیبت ۸۰۰تومن وتوی یک جیبت یه چک پول باشه
چه اتفاقی می افته؟
بابات دادمیزنه :پدرسوخته! چراشلوارمنوپوشیدی!
جوک خیلی باحال و توپ
.
.
.
این که میگن خوشگلی و خوشتیپی دردسر داره..
واقعا حقیقت داره..
خواستم تجربه شخصیم رو گفته باشم..!!!!!!!!!
)))
جوک خیلی باحال و توپ
.
.
.
ما جوونای این دوره زمونه سی چهل سال بعد بخوایم یادی کنیم از گذشته بجای فلش بک زدن فلش تانک میزنیم به خاطراتمون!!
جوک خیلی باحال و توپ
.
.
.
سنگ قبرم را سفید بگذارید سفیده سفید… یک ماژیک مشکی جنس خوب هم کنارش بگذارید… تا هرکس به دیدنم امد شعر یا جک یا حتی داستانی کوتاه… اخر میدانم ان دنیا هم شب ها حوصله ام سر میرود… ها راستی ماژیک را حتما با زنجیری به قبرم ببندید (اینجا ایران است)
جوک خیلی باحال و توپ
.
.
.
یارو بچش تو مشهد گم میشه نذر میکنه و میگه :یا امام رضا دستم به دامنت، بچم پیدا بشه، دیگه غلط بکنم بیام مشهد.!!!!
جوک خیلی باحال و توپ
.
.
.
بعضیا حس میکنن خیلى بارشونه…
خیلى خب…
ماهم به عنوان یه اﻻغ زحمت کش خیلى قبولشون داریم ^_^
جوک خیلی باحال و توپ
.
.
.
و برای اولین بار در تاریخ ثبت شد
امروز دوستم گریه کنون بهم زنگ زده میگم چته؟!
میگه میتونم بهت اعتماد کنم؟!
منم گفتم نه!!!!!!!!!!!!!
دوستم (((((((((
من:)))))))))))))
شماهاo_o
جوک خیلی باحال و توپ
.
.
.
رفیقم بهم پیام داده : میدونی نبات چنده ؟
گفتم : یا اباالفضل ، یه کاره قیمت نبات رو میخوای چیکار؟ نه !
گفت : نقل چی ؟
گفتم : چی شده میخوای ازدواج کنی نقل و نبات میخوای؟ نه خوب نمیدونم !
برگشته بهم میگه فقط میخواستم بهت ثابت کنم خیلی خری !
چون از قدیم میگن خر چه داند قیمت نقل و نبات را …!!!
جوک خیلی باحال و توپ
.
.
.
قت کردین ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺟﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺗﺎ “ﻟﯿﺴﺎﻧﺲ” ﺑﮕﯿﺮﯼ ، ﻓﻮق ﻟﯿﺴﺎﻧﺲ ﻣُﺪ میشه ؟!!!
جوک خیلی باحال و توپ
.
.
.
گر نباشد چیزَکی
باز یه سری زِر زِر می کنن!
جوک خیلی باحال و توپ
.
.
.
اگه هدف زندگیتون این باشه که برید اونور آب واقعا آدمای اوسکلی هستید !
چون تا پاتون برسه اونور آب…
اینور آب میشه اونور آب و باز هم می خواید برید اونور آب !
جوک خیلی باحال و توپ
.
.
.
چهارشنبه کلاسام تموم شد وسایلامو از خوابگاه جمع کردم اومدم خونه…
امروز داداشم برگشته بهم میگه : حالا تا کی خونه ی ما آویزونی ؟
جوک خیلی باحال و توپ
.
.
.
بچه خواهرم سه سالشه ، شیطونی میکرده مامانش بهش گفته اینقد شیطونی نکن بسه !!
گفته اصن من میخوام تنها زندگی کنم …
جوک خیلی باحال و توپ
.
.
.
یه نفر اس داد گفت :اگه گفتی من کیم…………
منم که ی چند دقیقه هنگیدم…………
اس دادم گفتم شرمنده پشتتون به منه نمیشناسمتون……………
جوک خیلی باحال و توپ
.
.
.
داشتم کارت پایان خدمت بابامو میدیدم بهش میگم بابا واقعا قدت ۱۶۰ سانته ؟
میگه بچه مگه تو ۱۶۰ سانت دوره شاه رو میفهمی ؟
جوک خیلی باحال و توپ
.
.
.
پسر :پیس… پیس پیس…
سوووووووو… سوووو…
هووووووی با تواما! بیا شماره مو بگیر بزنگ!
دختر :خفه شو عوضی! مگه خودت خواهر و مادر نداری
راه افتادی دنبالِ ناموس مردم، بی شعور!
شماره تو میگیرم فقط واسه اینکه شرتو زود کم کنی!
ساعت ۱۰ زنگ میزنم!
جوک خیلی باحال و توپ
.
.
.
تو خونه ما هرگز نرسیدن بهتر از دیر رسیدنه
دیر که میشه لامصب بابام با شاتگان، مامانم با اره برقی انتظارمو میکشن !

جوک خیلی باحال و توپ
لعنت به اون پشه ای که همه جارو ول میکنه
مستقیم میره تو سوراخ بینی دستی میکشه دور میزنه میاد بیرون
اینا از بن لادنم وحشی ترن !

جوک خیلی باحال و توپ

خیلی جالبه
مانیتورمو تمیز کردم
انگارهمتون رفتید حموم !

جوک خیلی باحال و توپ

یارو تو باشگاه یه ساعت پیدا میکنه میگه : این ساعت آبی زیمنس مال کیه ؟
یه آقایی میگه مال منه
غضنفر میگه نشونی شو بده. یارو میگه :آبی زیمنس !
میگه : دهه ! اینا رو که خودم گفتم داداش ! تو اصلا بگو ساعت چنده؟!

جوک خیلی باحال و توپ

بعضیام هستن فک می کنن کین ، نه عموو !
من اسم تورو که می شنوم یه هفته بد شانسی میارم
چه برسه بخوام در موردت حرف بزنم !

جوک خیلی باحال و توپ

آیا می دانید زبان ایرانی مختصرترین زبان دنیاست؟
مثال: معال جمله ی «میری سریع این کار رو انجام میدی و برمیگردی» یک کلمه است.
«اومدیا»!

جوک خیلی باحال و توپ

ﺍﻭﻟﻴﻦ ﻛﺎﺭﻯ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺑﭽﮕﻰ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﻮﺩﻡ ﻳﺎﺩ ﺑﮕﻴﺮﻡ
ﻧﺎﺧﻦ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺑﻮﺩ، ﭼﻮﻥ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻨﺪ ﺍﻭﻝ ﺍﻧﮕﺸﺘﻢ ﺟﺰﺀ
ﻧﺎﺧﻦ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﻰ ﻛﺮﺩ:|

جوک خیلی باحال و توپ

یه خانم دارم ماااااااااااااااااااااااااااااااااه
دست پخت عالی ، کدبانو ، پر احساس ، زیبا …
حجابش که ۲۰ اِ …
خوش اخلاق و اهل فکر و …
خلاصه کم از خانمی هیچی کم نداره …
فقط مشکل اینه که :
دقیقاً نمی دونم کیه و کجاست …
ولی عاشقشم ، خدا حفظش کنه

جوک خیلی باحال و توپ

نشستم قلک دلمو شکوندم،تهش همش چند تا دلخوشی بود :))

جوک خیلی باحال و توپ

دقت کردین !؟
این منبع موثق دهن لق‌ ترین آدمیه که تا الان دیدم :دی

جوک خیلی باحال و توپ

شماهم وقتی میخواید ببینید یکی خوابه و داره نفس میکشه یا نه
به جای اینکه صداش کنید
نگاه شکمش میکنید ببینید بالا و پایین میشه یا فقط من اینجوریم !؟

جوک خیلی باحال و توپ

میدونین چرا باباها تو زمستون گرمشونه تو تابستونم سردشونه !؟
اگه شماهم یه بار برین قبض ها رو پرداخت کنین
کل تنظیمات بدنتون بهم میخوره :))

جوک خیلی باحال و توپ

ما یه بار دعوامون شد پسره با موتور افتاد دنبالمون
با دمپایی ابری میزد شیشه ماشین رو بشکونه 😐

جوک خیلی باحال و توپ

رفتم الکتریکی محلمون گفتم: زنگ درمون خرابه
یاروگفت: برو میام درست میکنم
هرچی منتظر شدم نیومد
رفتم مغازش میگم چرا نیومدی؟
میگه اومدم هر چی زنگ زدم هیچکس درو باز نکرد 😐

جوک خیلی باحال و توپ

پسرداییم تا حالا لب به سیگار و قلیون نزده
بعد از اینکه تو عشقش شکست خورده
رفته الکترو اسموک (Electro Smoke) خریده میکشه!
آخه آدم انــــــقدرررر هـمـوژنـیـزه؟! :•|

جوک خیلی باحال و توپ

امشب سر به موضوع الکی که حق با من بود با بابام حرفم شد
بابام هم میخواست معذرت خواهی کنه
هم غرورش نمیذاشت
طی یه حرکت انقلابی رفت کولر و روشن کرد !

جوک خیلی باحال و توپ

با کلی شوق و ذوق رفتم خونه ، می گم پدر جان استادمون گفت
بین همه ی کلاس ها، من بالاترین نمره رو گرفتم. می گه: ببین دیگه بقیه چقدر خنگن 😐

جوک خیلی باحال و توپ

آدم باس یه رفیق داشته باشه ، شبای امتحان بزنگه بهش بگه :
چند صفحه خوندی؟
اونم بگه :چیووووو؟؟؟؟
تا یه کم دلش گرم شه!

جوک خیلی باحال و توپ

دقت کردین وقتی مهمون میاد
آشغال ریزه های روی قالی چقدر به چشم میان و بزرگ میشن؟!
اصلا میان جلو سلام واحوالپرسی میکنن

جوک خیلی باحال و توپ

بدترین چیز اون خنده ی اجباری برای حفظ آبرو بعد از یه زمین خوردن وحشتناکه

جوک خیلی باحال و توپ

ﻧﻤﺮﻩ ٢٠ ﻛﻼﺳﻮ: ﻧﻤﻴﺨﻮﺍﻡ!
ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻫﻮﺷﻮ ﺣﻮﺍﺳﻮ: ﻧﻤﻴﺨﻮﺍﻡ!
ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺷﻬﺮ ﭘﺮﻳﺎ
ﺍﻭﻥ ﻛﻪ ﺟﺎﺵ ﺗﻮ ﻗﺼﻪ ﻫﺎﺳﻮ
ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﻭﺗﺎ ﻟُﺪﻓﻦ :))

جوک خیلی باحال و توپ

دیشب سوار پورشه ام شده بودم
و توخیابون دور میزدم باهاش
یهو یکی پرید جلو ماشین تا خواستم ترمز کنم
پام گرفت به لحاف و پاره شد!

جوک خیلی باحال و توپ

واسه فلش در میذارن که آدم گمش کنه
وگرنه چه خاصیتی داره !؟

جوک خیلی باحال و توپ

ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩم
ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﭼﻪ ﻣﺎﻫﯽ هستی ؟؟
ﻣﻦ : خرداد ^-^
ﺭﻓﺖ 😐
ﮔﻔﺘﻢ : ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺮﯼ ؟
ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﻟﯿﺎﻗﺘﺘﻮ ﻧﺪﺍﺭﻡ
ﯾﻪ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺁﺩﻣﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﻣﺎ ﻣﺘﻮﻟﺪﯾﻦ خرداد ! ^-^

جوک خیلی باحال و توپ

اعتراف می کنم:
زمان بچگی وقتی برق می رفت روی زنگ همه همسایه ها چسب نواری می چسبوندیم
حالا شما زمان اومدن برق رو تصور کنین!

جوک خیلی باحال و توپ

دیدید این فیلمارو که بچه گم میشه وقتی پدر مادرش پیداش میکنن
نیم ساعت تو بغل همدیگه گریه میکنن
والا ما که بچه بودیم گم که میشدیم
بعد از اینکه پیدامون میکردن نیم ساعت کتک میخوردیم 😐

جوک خیلی باحال و توپ

یارو میره دکتر دستشو

محکم تکون میده
میگه آقای دکتر من اینجوری میکنم درد میگیره ، دکتره میگه نکن !

جوک خیلی باحال و توپ

پسره ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﯿﮕﻪ :
ﭘﻨﺞ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ ﺑﺪﻩ
ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﭼﯽ ؟
ﭼﻬﺎﺭ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ !
ﺳﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ؟
ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻭﺯﯼ ﺩﻭ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ ﻣﯿﮕﯿﺮﻥ
ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺎﻥ
ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭘﻮﻧﺼﺪ ﺗﻮﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ؟
ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻣﻦ ﺳﯿﺼﺪ ﺗﻮﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩ ﮐﻪ
ﻣﻦ ﺑﺨﻮﺍﻡ ﺩﻭﯾﺴﺖ ﺗﻮﻣﻦ ﺑﺪﻡ !
ﺑﯿﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﺻﺪ ﺗﻮﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮ
ﭘﺴﺮﻩ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺩﯾﺪ
ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺗﻮﻣﻨﯿﻪ ! :دی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۷
میلاد فلاح
پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۰۲ ب.ظ

ههههههه

با توجه به این که قهوه تقریبا پانصد سال است که کشف شده
به نظر شما قبل از کشف قهوه، رنگ قهوه ای چه رنگی بوده !؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۲
میلاد فلاح
چهارشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۳ ق.ظ

شعر

بعد از رفتنت از خدا خواستم
فراموشی بگیرم
شاید از غصه ها جدا گردم
و
اجابت شد!
حال
گاهی می روم
چای می ریزم
و می نشینم همان جای همیشگی
برای سرکشیدن خستگی ها،
نگاهم می افتد
به دو استکان چایی که پشت
این حواس پرتی
برای تو و خودم
ریخته ام!
و
تو نمیدانی
که
این فراموشی لعنتی
هر روز چطور
می کـُشـَدم

(مهرداد حبیبی)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۱۳
میلاد فلاح
چهارشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۲ ق.ظ

ابلیس

دو پسر بچه ی سیزده و چهارده ساله کنار رودخانه ایستاده بودند که در آن هنگام یک مرد شرور که بزرگ و کوچک فرقی برایش نداشت، برای سر کیسه کردنشان سراغ آنها رفت، ابتدا به پسر بچه ی سیزده ساله که خیلی زرنگ و باهوش بود گفت: "من شیطان هستم اگر به من یک سکه ندهی همین الان تو را تبدیل به یک خوک می کنم" پسر بچه ی سیزده ساله زبر و زرنگ خندید و او را مسخره کرد و برایش صدایی در آورد! مرد شرور از رو نرفت و به سراغ پسر بچه ی چهارده ساله رفت و گفت: "تو چی پسرک! آیا دوست داری توسط شیطان تبدیل به یک گاومیش شوی یا اینکه الآن به ابلیس یک سکه می دهی؟ "پسر بچه ی چهارده ساله که بر عکس دوست جوانترش خیلی ساده بود با ترس و لرز از جیبش یک سکه ی پنجاه سنتی درآورد و آن را به مرد شرور داد! مرد شرور پس از گرفتن سکه ی پنجاه سنتی از پسرک ساده به سراغ پسرک سیزده ساله رفت و خشمش را با زدن لگد و مشت بر سر او خالی کرد و بعد رفت.
چند دقیقه بعد پسرک زرنگ به سراغ پسر ساده آمد و دید او در حال اشک ریختن است، علت را جویا شد، پسرک گفت: "با آن پنجاه سنت باید برای مادر مریضم دارو می خریدم"
پسرک سیزده ساله خندید و گفت: "غصه نخور، من سه تا سکه پنجاه سنتی دارم که دوتایش را به تو می دهم." پسرک ساده گفت: "تو که پول نداشتی؟!" پسرک خندید و گفت: "گاهی می شود جیب شیطان را هم زد"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۱۲
میلاد فلاح
چهارشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۱ ق.ظ

تاثیر محبت

سارق جنایتکاری در حال فرار و آوارگی با لباس ژنده و پر گردو خاک، دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید که میوه فروش به او هدیه کرد. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت، پول نمی خواهم
سه روز بعد جنایتکار فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند، صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، او دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت. آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند جنایتکار فراری و برای کسی که او را معرفی کند مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند. میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد،
با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود. او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت :

آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان . سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود:

من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم.

هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم،

نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت.

بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۱۱
میلاد فلاح
چهارشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۰ ق.ظ

توله های فروشی

مغازه ‌داری روی شیشه مغازه ‌اش اطلاعیه‌ ای به این مضمون نصب کرده بود؛
"توله ‌های فروشی".نصب این اطلاعیه ‌ها بهترین روش برای جلب مشتری، بخصوص مشتریان نوجوان است، به همین خاطر خیلی بعید بنظر نمی ‌رسید وقتی پسرکی در
زیر همین اطلاعیه هویدا شد و بعد از چند لحظه مکث وارد مغازه شد و پرسید :
"قیمت توله‌ها چنده؟"
مغازه دار پاسخ داد: "هر جا که بری قیمتشون از ٣٠
تا ٥٠ دلاره".
پ
سرک دست در جیبش کرد و مقداری پول خرد بیرون آورد و گفت: من ٢ دلار و ٣٧ دارم، می‌توانم یه نگاهی به توله‌ ها بیندازم؟
صاحب مغازه پس از لبخندی سوت زد، با صدای سوت، یک سگ ماده با پنج توله 
فسقلی‌اش که بیشتر شبیه توپ‌های پشمی کوچولو بودند، پشت سر هم از لانه شان بیرون آمدند و توی مغازه براه افتادند. یکی از توله ‌ها به طور محسوسی می ‌لنگید و از بقیه توله ‌ها عقب می‌افتاد. پسر کوچولو بلافاصله به آن  توله لنگ که عقب مانده بود اشاره کرد و پرسید:
"
اون توله‌هه چشه؟"
صاحب مغازه توضیح داد که دامپزشک بعد از معاینه اظهار کرده که آن توله 
فاقد حفره مفصل ران است و به همین خاطر تا آخر عمر خواهد لنگید. پسر کوچولو هیجان زده گفت:
"
من همون توله رو می ‌خرم".
صاحب مغازه پاسخ داد: "نه، بهتره که اونو انتخاب نکنی. تازه اگر واقعاً
اونو می ‌خوای، حاضرم که همین جوری بدمش به تو".
پسر کوچولو با شنیدن این حرف منقلب شد. او مستقیم به چشمان مغازه دار
نگریست و در حالی که با تکان دادن انگشت سبابه روی حرفش تاکید می‌کرد گفت:
"
من نمی ‌خوام که شما اونو همین جوری به من بدید. اون توله‌هه به همان اندازه توله‌ های دیگه ارزش داره و من کل قیمتشو به شما پرداخت خواهم کرد.
در واقع، ٢ دلار و ٣٧ سنت شو همین الان نقدی میدم و بقیه شو هر ماه پنجاه
سنت، تا این که کل قیمتشو پرداخت کنم".
مغازه دار بلافاصله گفت: "شما بهتره این توله رو نخرید، چون اون هیچوقت
قادر به دویدن و پریدن و بازی کردن با شما نخواهد بود".
پسرک با شنیدن این حرف خم شد، با دو دستش لبه شلوارش را گرفت و آن را بالا 
کشید. پای چپش را که بدجوری پیچ خورده بود و به وسیله تسمه‌ ای فلزی محکم نگهداشته شده بود، به مغازه دار نشان داد و در حالی که به او می‌نگریست، به نرمی گفت:
"
می بینید، من خودم هم نمی‌توانم خوب بدوم، این توله هم به کسی نیاز داره که وضع و حالشو خوب درک کنه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۱۰
میلاد فلاح
چهارشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۰ ق.ظ

مشکلات زندگی

استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت و آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد، از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟  شاگردان جواب دادند: " 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم "
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید:
خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.
حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود.
عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است ؟ 
شاگردان جواب دادند: نه 
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟
در عوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقا مشکلات زندگی هم مثل همین است.
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد. 
اما اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.

فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است، اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید و هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۱۰
میلاد فلاح
چهارشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۰۹ ق.ظ

معجزه عشق

سالها پیش در کشور آلمان زن و شوهری زندگی می کردند که آنها صاحب فرزندی نمی شدند. یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ببر کوچکی در جنگل نظر آنها را به خود جلب کرد.
مرد معتقد بود که نباید به آن بچه ببر نزدیک شد، نظر او این بود که ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر دارد. پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد. اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید. خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید و سپس دست همسرش را گرفت و گفت :
عجله کن! ما باید همین الآن سوار اتومبیل مان شویم و از اینجا برویم.
آنها به آپارتمان خود بازگشتند و به این ترتیب ببر کوچک عضوی از اعضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند.
سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.
در گذر ایام مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.
زن با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.
پس تصمیم گرفت، ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد. در این مورد با مسئولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه، ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسئولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.
دوری از ببر برایش بسیار دشوار بود. روزهای آخر قبل از مسافرت مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد. سرانجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری، با ببرش وداع کرد.
بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید وقتی زن بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند، در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد:
عزیزم من بر گشتم، این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود، چقدر دوریت سخت بود، اما حالا من برگشتم، و در حین ابراز این جملات مهر آمیز به سرعت در قفس را گشود، آغوشش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.
ناگهان صدای فریادهای نگهبان قفس فضا را پر کرد:
"نه بیا بیرون، بیا بیرون! این ببر تو نیست. ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی بعد ازشش روز از غصه دق کرد و مرد. این یک ببر وحشی گرسنه است."
اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود. ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی میان آغوش پر محبت زن مثل یک بچه گربه رام و آرام بود!
اگر چه ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود را نمی فهمید اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد. چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی که از تفاوت نوع و جنس فراتر رود.


***

از محبت خارها، گل می شود                  وز محبت سرکه ها، مل می شود.
از محبت تلخ ها، شیرین شود                   وز محبت مسها، زرین شود. 
از محبت دار، تختی می شود                   وز محبت بار، بختی می شود.
از محبت نار، نوری می شود                   وز محبت دیو، حوری می شود.
از محبت سنگ، روغن می شود                بی محبت موم، آهن می شود.
از محبت نیش، نوشی می شود                  وز محبت شیر، موشی می شود.
از محبت مرده، زنده می شود                   وز محبت شاه،بنده می شود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۹
میلاد فلاح
چهارشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۰۸ ق.ظ

قهوه شور

پسر، دختر را در یک مهمانی ملاقات کرد.
خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه پسر کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد …
آخر مهمانی، دختر را به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش را قبول کرد.
در یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از آن بود که چیزی بگوید، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…” .
یکدفعه پسر پیش خدمت را صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، “چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی.
 حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، یاد زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برای والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند.” همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هایش سرازیر شد. دختر شدیداً تحت تاثیر قرار گرفت، یک احساس واقعی از ته قلبش، مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خانواده اش.
مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. آنها ادامه دادند به قرار گذاشتن.
 دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….هر وقت می خواست قهوه برایش درست کند یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دانست که با اینکار لذت می برد.
بعد از چهل سال مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، ” عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم: " قهوه نمکی". یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک.
 برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم. ”

اشک هایش کل نامه را خیس کرد. یک روز، یه نفر از او پرسید، ” مزه قهوه نمکی چطور است؟ اون جواب داد “خیلی شیرین” !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۸
میلاد فلاح