پست 32
پدر سه نقطه دارد ؛
پسر سه نقطه دارد ؛
دختر هم سه نقطه دارد ؛
اما مادر هیچ نقطه ای ندارد ؛
چون که نقطه نقطه ی وجودش را ؛
وقف خانواده اش کرده است …
پدر سه نقطه دارد ؛
پسر سه نقطه دارد ؛
دختر هم سه نقطه دارد ؛
اما مادر هیچ نقطه ای ندارد ؛
چون که نقطه نقطه ی وجودش را ؛
وقف خانواده اش کرده است …
پيرمرد از صداي هر شب همسرش شكايت داشت
پيرزن هرگز نمي پذيرفت...
شبي پيرمرد صدايش را ضبط كرد تا كه بتواند حرفش را ثابت كند
اما صبح پيرزن هرگز از خواب بيدار نشد
و آن صداي ضبط شده
لالايي هر شب پيرمرد شده بود...
ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ!
ﺍﻭﻟﯽ ﺍﺧﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﭼﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺑﺪﯼ، ﺣﺘﯽ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﻫﻢ ﺧﺎﺭ ﺩﺍﺭﻩ!
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﭼﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺧﻮﺑﯽ، ﺣﺘﯽ ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﺮﺧﺎﺭ ﻫﻢ ﮔﻞ ﺩﺍﺭﻥ!
ﻋﻈﻤﺖ ﺩﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﺎﺳﺖ ﻧﻪ ﺩﺭﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﯽ ﻧﮕﺮﯾﻢ...
مادر یعنی: ناز هستی در وجود
مادر یعنی:یک فرشته در سجود
مادر یعنی: یک بغل آسودگی
مادر یعنی: پاکی از آلودگی
مادر یعنی: هدیه ی مرد از خدا
مادر یعنی:همدم و یک هم صدا
مادر یعنی: عشق و هستی؛ زندگی
مادر یعنی: یک جهان پایندگی
مادر یعنی:لطیف؛ فصل بهار
مادر یعنی:زندگی در لاله زار
مادر یعنی: عاشقی؛ دلدادگی
مادر یعنی: راستی و سادگی
مادر یعنی: عاطفه؛ مهر و وفا
مادر یعنی: معدن نور و صفا
مادر یعنی: راز؛ محرم؛ یک رفیق
مادر یعنی: یار یکدل؛ یک شفیق
مادر یعنی: مادر مردان مرد
مادر یعنی: همدم دوران درد
مادر یعنی:حس خوش؛ حس عجیب
مادر یعنی: بوستانی پر نصیب
مادر یعنی: باغهای آرزو
مادر یعنی:نعمتی در پیش رو
مادر یعنی: بنده ی خوب خدا
مادر یعنی: نیمی از مردان جدا
مادر یعنی: همسری خوب و شفیق
مادر یعنی: بهترین یار و رفیق
مادر یعنی: انفجار نورها
مادر یعنی: نغمه ی روح و روان
مادر یعنی: ساز موسیقی جان
مادر یعنی: مرهم هر خستگی
مادر یعنی: بهترین وابستگى…
روزی سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد ، از نزدیکی خانه ی بازرگانی رد می شد ، در باز بود و او خانه ی مجلل ، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت :" این بازرگان چقدر ثروتمند است." تا اینکه یک روز حاکم شهر هم از آنجا عبور کرد ، او دید که همه ی مردم به حاکم احترام می گذراند حتی بازرگانان. مرد با خودش گفت :" کاش من یک حاکم بودم ، آن وقت از همه قوی تر می شدم." در همان لحظه ، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود ، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند . پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و تبدیل به ابری بزرگ شد ...کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به یک طرف راند. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره ی بزرگی رسید ، دیگر قدرت تکان دادن آن را نداشت ، با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا صخره ی سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همانطور که با غرور ایستاده بود ، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود . نگاهی به بالا انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است !!!