سه شنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ب.ظ
داستان کوتاه 5
روزی روزگاری در زمانهای قدیم مرد خیاطی کوزهای عسل در دکانش داشت. یک
روز میخواست دنبال کاری از مغازه بیرون برود. به شاگردش گفت: «این کوزه پر
از زهر است. مواظب باش به آن دست نزنی و من و خودت را در دردسر نیندازی.»
شاگرد که میدانست استادش دروغ میگوید، حرفی نزد و استادش رفت. شاگرد هم
پیراهن یک مشتری را برداشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد
و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و
کف دکان دراز کشید. خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش
پرسید: «چرا خوابیدهای؟»
شاگرد ناله کنان پاسخ داد: «تو که رفتی من سرگرم کار بودم. دزدی آمد و یکی
از پیراهنها را دزدید و رفت. وقتی من متوجه شدم از ترس شما زهر توی کوزه
را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم.»
.
۹۴/۰۶/۰۳