سیکا

اگر حوصله شما سر رفته است به این وبلاگ سر بزنید حتما لحظات خوشی در این وبلاگ خواهید داشت

سیکا

اگر حوصله شما سر رفته است به این وبلاگ سر بزنید حتما لحظات خوشی در این وبلاگ خواهید داشت

سیکا
اگر حوصله شما سر رفته است به این وبلاگ سر بزنید
و لحظات خوشی را در این وب داشته باشید

*وبلاگ تفریحی سیکا*
پیام های کوتاه
آخرین مطالب
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۴۸ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

چهارشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۳ ب.ظ

فرهنگ مثبت

1-آب دهانمان را روی زمین نیاندازیم

(حرف از تمیزی اروپا نزنیم)..


2-ته مانده سیگارمونو روی زمین نندازیم

(حرف از تمیزی اروپا نزنیم)..


3-احتیاج نیست بعداز سبقت گرفتن به سرنشینان ماشین

بغلی نگاه کنیم..


4-بعداز اتمام غذا، صندلیمان را سر جایش بگذاریم..


5-وقتی کسی را در خیابان با گیتار میبینیم به اون زل نزنیم..


6-اگر نمیدانیم سکوت کنیم..



اگه اینا رو انجام بدیم.......

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۹:۱۳
میلاد فلاح
چهارشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۰۹ ب.ظ

نامه ای به خدا

یک روزکارمند پستی به نامه هایی که آدرس نا معلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود. نامه ای به خدا. با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده وبخواند.

در نامه اینطور نوشته شده بود: خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف من را که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یک شنبه هفته دیگرعید است و من دونفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی. به من کمک کن. کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آن ها جیب خود را جست وجو کنند وهر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان96 دلار جمع شد که آن را در پاکتی گذاشته و برای پیر زن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند عید به پایان رسید و چند روزی از آن ماجرا گذشت تا اینکه نامه دیگری از آن پیر زن به اداره پست رسید. که روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا. همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود: خدای عزیزم چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آن ها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی. البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم  کارمندان پست آن را بر داشته اند...!!!
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۹:۰۹
میلاد فلاح
چهارشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۰۹ ب.ظ

طنز پسرک شیطون

روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.
کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: سلام
رییس پرسید: بابا خونست؟
صدای کوچک نجواکنان گفت: بله
ـ می تونم با او صحبت کنم؟
کودک خیلی آهسته گفت: نه
رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: مامانت اونجاست؟
ـ بله
ـ می تونم با او صحبت کنم؟
دوباره صدای کوچک گفت: نه
رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: آیا کس دیگری آنجا هست؟
کودک زمزمه کنان پاسخ داد: بله، یک پلیس
رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟
کودک خیلی آهسته پاسخ داد: نه، او مشغول است؟
ـ مشغول چه کاری است؟
کودک همان طور آهسته باز جواب داد: مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.
رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود، پرسید: این چه صدایی است؟
صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: یک هلی کوپتر
رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: آنجا چه خبر است؟
کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: گروه جست و جو، همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.
رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: آنها دنبال چی می گردند؟
کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: من

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۹:۰۹
میلاد فلاح
چهارشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۰۷ ب.ظ

طنز کودک و دوچرخه

کودکی به مامانش گفت: من واسه تولدم دوچرخه می‌خوام...
بابی پسر خیلی شری بود و همیشه اذیت می کرد...
مامانش بهش گفت: آیا حقته که این دوچرخه رو واسه تولدت بگیریم؟
بابی گفت: آره.
مامانش بهش گفت: برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.
نامه شماره یک
سلام خدای عزیز
اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.
"دوستدار تو - بابی"
بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه، کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمیاد. برای همین نامه رو پاره کرد.
نامه شماره دو
سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
"بابی"
اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمیده، واسه همین پاره اش کرد.
نامه شماره سه
سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
"بابی"
بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده، واسه همین پاره اش کرد. تو فکر فرو رفت، رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا...
مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.
بابی رفت کلیسا، یه کمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مریم مقدس رو دزدید و از کلیسا فرار کرد...!
بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.
نامه شماره چهار
سلام خدا !!

مامانت پیش منه! اگه می خواهیش، واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
"بابی"

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۹:۰۷
میلاد فلاح
چهارشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۰۶ ب.ظ

طنز دوبرادر

یکی بود یکی نبود، دو تا برادر شیطون بودن که به خاطر شیطنت و شلوغیشون یه محل از دستشون شاکی بود...
دیگه هر جا که خرابکاری می شده همه می دونستن زیر سر این دوتاست...
خلاصه ی کار، پدر و مادر این دو نفر صبرشون تموم میشه و کشیش محل رو میارن و میگن: " خواهش می کنیم این بچه های ما رو نصیحت کنید؛ پدر همه رو در آوردن! "

کشیشه میگه: " باشه، ولی یکی یکی بیاریدشون که راحت تر باهاشون صحبت کنم و مشکلی پیش نیاد. "
خلاصه، اول داداش کوچیکه رو میارن.
کشیشه ازش می پرسه: پسرم! آیا میدونی خدا کجاست؟
پسره جوابشو نمیده و همین جور در و دیوار رو نگاه می کنه...
باز ازش می پرسه: "پسر جان! میدونی خدا کجاست؟ "
ولی دوباره پسره به روش نمیاره...
در نهایت دو سه بار کشیشه همین سوالو می پرسه و پسره هم به روش نمیاره...!
آخرش کشیشه شاکی میشه و داد می زنه: بهت گفتم خدا کجاست؟!
پسره می زنه زیر گریه و به سمت اتاقش فرار می کنه و در رو هم پشتش می بنده!
داداش بزرگه ازش می پرسه: چی شده؟؟؟!!!

پسره میگه: بدبخت شدیم!!
خدا گم شده، همه فکر می کنن ما برش داشتیم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۹:۰۶
میلاد فلاح
چهارشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۰۵ ب.ظ

طنز موبایل

در یک ﺭﺧﺘﮑﻦ ﮐﻠﻮﭖ ﮔﻠﻒ، ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﺁﻗﺎﯾاﻥ ﺟﻤﻊ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ناگهان ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺭﻭﯼ ﯾک ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨد ﺑﻪ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻥ ...
ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﮐﻤﻪ بلندگوی ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺭا فعال ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ ﮐﻨد ﺑﻪ ﺻﺤﺒﺖ و سایر اشخاصی که آنجا بودند ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﮑﺎﻟﻤﻪ ﻣﯿﺸوند ...
ﻣﺮﺩ : ﺍﻟﻮ؟
ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻥ آنطﺮﻑ ﺧﻂ : ﺍﻟﻮ ﺳﻼﻡ ﻋﺰﯾﺰﻡ ، ﺗﻮ ﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﯼ ﮐﻠﻮﭖ ﻫﺴﺘﯽ؟
ﻣﺮﺩ : ﺁﺭﻩ !
ﺯﻥ : ﻣﻦ ﺗﻮﯼ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺑﺰﺭﮒ ﻫﺴﺘﻢ ،
 ﺍﯾﻨﺠﺎ ﯾﻪ ﮐﺖ ﭼﺮﻣﯽ زیبا ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ هزار ﺩﻻﺭﻩ ! ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺍﮔﻪ ﺑﺨﺮﻣﺶ؟
ﻣﺮﺩ : ﻧﻪ ، ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ...
ﺯﻥ : راستی من ﺑﻪ ﻧﻤﺎﯾﺸﮕﺎﻩ ﻣﺮﺳﺪﺱ ﺑﻨﺰ هم سری ﺯﺩﻡ ﻭ ﻣﺪﻟﻬﺎﯼ ﺟﺪﯾﺪ ﺭو ﺩﯾﺪﻡ ؛ از یکیشون خیلی خوشم اومد، ﻗﯿﻤﺘﺶ دویست و شصد هزار ﺩﻻﺭ ﺑﻮﺩ ... !
ﻣﺮﺩ : ﺑﺎﺷﻪ ، ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﯿﻤﺖ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻣﮑﺎﻧﺎﺕ ﺟﺎﻧﺒﯽ ﺑﺨﺮﯼ ...
ﺯﻥ : ﻋﺎﻟﯿﻪ ، ﺍﻭﻩ ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﻪ، ﺍﻭﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﻭ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﺨﺮﯾﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﻮﯼ ﺑﻨﮕﺎﻩ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﻭﺵ ، ﻣﯿﮕﻦ نهصدو پنجاه هزار ﺩﻻﺭﻩ ...
ﻣﺮﺩ : ﺧﺐ ! ﺑﺮﻭ ﺗﺎ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ﻧﺸﺪﻩ ﭘﻮﻟﺸﻮ ﺑﺪﻩ ، ﻭﻟﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ نهصد هزار ﺩﻻﺭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺪﯼ ...
ﺯﻥ : وای ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﻪ ، ﺑﻌﺪﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻤﺖ ﻋﺰﯾﺰﻡ ، دوستت دارم ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
ﻣﺮﺩ : ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
ﺑﻌﺪ، ﻣﺮﺩ، چشم ﺑﻪ ﺁﻗﺎﯾاﻧﯽ که داشتند
ﺑﺎ ﺣﺴﺮﺕ ﻧﮕﺎﻫﺶ می کردند
می اندازد ﻭ می گوید:
 " ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﻣﺎﻝ ﮐﯿﻪ !؟ "

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۹:۰۵
میلاد فلاح
چهارشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۰۲ ب.ظ

جوک عسل

رفتم عسل بخرم فروشنده میگه عسل خوب داریم 75 تومن!!خوانسار هم هست 57 تومن!

عسل 3 تومنی و 5 تومنی هم داریم…

                                        فک کنم اون آخریا دیگه آزمایش ادرار زنبور بوده
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۹:۰۲
میلاد فلاح
چهارشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۵۸ ب.ظ

شانس

پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم می‌زد.

روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد.

همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد، به نزد او آمدند و گفتند:

عجب بد شانسی‌ای آوردی

پیرمرد جواب داد: بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟

چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر

به خانه‌ی پیرمرد بازگشت.

این‌بار همسایگان با خوشحالی به او گفتند: عجب خوش شانسی‌ای

آوردی!

اما پیرمرد جواب داد: خوش شانسی؟ بد شانسی؟ کسی چه می‌داند؟

بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی می‌کرد یکی از آن

اسب‌های وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست.

باز همسایگان گفتند: “عجب بد شانسی‌ای آوردی!” و این‌بار هم پیرمرد

جواب داد: “بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟”

در همان هنگام، ماموران حکومتی به روستا آمدند.

آن‌ها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند.

از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند،

اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمی‌تواند

راه برود، از بردن او منصرف شدند/

“خوش شانسی؟ بد شانسی؟ چـــه می‌داند؟

هر حادثه‌ای که در زندگی ما روی می‌دهد، دو روی دارد.

یک روی خوب و یک روی بد.

هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست.

بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم.

زندگی سرشار از حوادث است…

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۸:۵۸
میلاد فلاح