سیکا

اگر حوصله شما سر رفته است به این وبلاگ سر بزنید حتما لحظات خوشی در این وبلاگ خواهید داشت

سیکا

اگر حوصله شما سر رفته است به این وبلاگ سر بزنید حتما لحظات خوشی در این وبلاگ خواهید داشت

سیکا
اگر حوصله شما سر رفته است به این وبلاگ سر بزنید
و لحظات خوشی را در این وب داشته باشید

*وبلاگ تفریحی سیکا*
پیام های کوتاه
آخرین مطالب
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
سه شنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۱۸ ب.ظ

اعتراف میکنم

اعتراف میکنم که وقتی بچه بودم میدیدم این مجری های تلویزیون مستقیم به ادم نگاه میکنند همش فکر میکردم منو میبینن چون هر جا چپ و راست میرفتم داشتن مستقیم منونگاه میکردن…من خنگول هم میرفتم زیر مبل یا از پشت پرده قایمکی نگاه میکردم ببینم بازم دارن نگاهم میکنن یا نه! همش درگیری ذهنیم این بود که آخه اینا از کجا فهمیدن من پشت پرده ام…. اسکول خودتی بچه بودم خوب



اعتراف میکنم بچگی هام دلم برای پرنده ها میسوخت که غذا ندارن نصف کیسه برنجو تو کوچه خالی میکردم …. آدم خیلی دلسوزیم خوب چیکار کنم



اعتراف میکنم…
من توخونه به عنوان خرابکار یا به قول مامانم مرکز فتنه وفساد!شناخته میشم!!!
هرچی تو خونه دست من افتاد فاتحه اش خونده اس دو تا تبلت وکامپیوتر وکه ناکار کردم الانم دارم روی گوشیه مامانم کارمیکنم!
البته هرچی خراب میشه من میندازم گردن ابجی داداش کوچیکم ولی اخرش میفهمن کارمنه هروقت هم چیی توخونه گم میشه یا خراب میشه همه به من نگاه میکنن
من اینجا مظلوم واقع شدممممممم.
کیا مثل منن؟؟؟؟؟



اعتراف میکنم تو مدرسه یکی از بچه ها ۵۰ تومن پول گم کرده بود بعد مدیر اومد تو کلاس گفت هرکی بگه کی پولو برداشته انظباتش بیست میشه منم اول سال با یکی از بچه ها دعوام شده بود گفتم اون برداشته … گفتم زنگ ورزش تو کلاس تنها مونده بود …. فرداش اخراج شد امیدوارم بخشیده باشتم



اعتراف میکنم اول راهنمایی بودم از مدرسه تعطیل شده بودیم ۴ نفری با دوستام داشتیم میرفتیم که یه پیره زنه از پنجره داشت بیرونو نگاه میکرد یکی از بچه ها بهش تیکه انداخت همه خندیدیم چند دیقه بعد پسرش با چوب افتاد دنبالمون ما هم چهار نعل فرار کردیم ولی من برای یکی از دوستام زیرپا گرفتم افتادو اون بابا هم رفت سراغ اونو تا جا داشت زدتش ما هم فرار کردیم از اون موقع سمت خونه پیره زنه نمیریم



اعتراف میکنم وقتی کوچیک بود اون کیکای طبقه بالاییرو خودم میخوردم و پوستشو میذاشتم تو کمد خواهرم بخاطر همین همیشه مامانم دعواش میکردی ما بقی کیکها همرو به خودم میداد



اعتراف میکنم یه بار خواهر کوچیکمو رو فرش کشیدم اونم لباسش رفت بالا و پشتش سوخت انقدر بادش زدم بوسش کردم تا به مامان بابام نگه خدا شاهده تا یه ماه بعد اون قضیه من هر موقع اینو باد میزدم تا به مامان بابام نگه




ﺧﺪﺍﺑﯿﺎﻣﺮﺯﻩ ﯾﻪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻣﺎﻫﻢ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﯾﻢ, ﺍﻻﻥ ﮐﺘﺎﺏ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ …ﺣﺘﯽ ﭘﺴﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻻﯼ ۳ ﺧﻂ ﺑﺎﺷﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﻧﯿﻢ!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۷/۲۱
میلاد فلاح

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی