متن 20
پيرمرد از صداي هر شب همسرش شكايت داشت
پيرزن هرگز نمي پذيرفت...
شبي پيرمرد صدايش را ضبط كرد تا كه بتواند حرفش را ثابت كند
اما صبح پيرزن هرگز از خواب بيدار نشد
و آن صداي ضبط شده
لالايي هر شب پيرمرد شده بود...
پيرمرد از صداي هر شب همسرش شكايت داشت
پيرزن هرگز نمي پذيرفت...
شبي پيرمرد صدايش را ضبط كرد تا كه بتواند حرفش را ثابت كند
اما صبح پيرزن هرگز از خواب بيدار نشد
و آن صداي ضبط شده
لالايي هر شب پيرمرد شده بود...
روزی سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد ، از نزدیکی خانه ی بازرگانی رد می شد ، در باز بود و او خانه ی مجلل ، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت :" این بازرگان چقدر ثروتمند است." تا اینکه یک روز حاکم شهر هم از آنجا عبور کرد ، او دید که همه ی مردم به حاکم احترام می گذراند حتی بازرگانان. مرد با خودش گفت :" کاش من یک حاکم بودم ، آن وقت از همه قوی تر می شدم." در همان لحظه ، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود ، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند . پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و تبدیل به ابری بزرگ شد ...کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به یک طرف راند. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره ی بزرگی رسید ، دیگر قدرت تکان دادن آن را نداشت ، با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا صخره ی سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همانطور که با غرور ایستاده بود ، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود . نگاهی به بالا انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است !!!
با توافق تلخ ، شیرین می شود
چهره ها با خنده تزیین می شود
سفره ها با قرمه سبزی ،آبگوشت
یا چلو ماهیچه رنگین می شود
مرغ بر می گردد از راهی که رفت
سوپ ، شنسل یا که ته چین می شود
بعد از این یخچال ها با موز و سیب
یا که آناناس آذین می شود
رفت و آمد با فک و فامیل ها
باز هم یک کار روتین می شود
هر که لاغر شد در این تحریم ها
چاقی اش مِن بعد تضمین می شود
این تورم تا سه در صد می رسد
سمت و سویش روبه پایین می شود
آنقدر پایین که مایحتاج ما
.
.
.
الله
.
.
.
با همین یارانه تامین می شود
هر کسی بسیار راحت صاحب
خانه ای دلخواه و ماشین می شود
محتکر از غصه بر سر می زند
کله اش خونین و مالین می شود
کی کسی تا یک هویجی می خرد
زرت او قمصور و مسکین می شود؟
عاشقی از درد بی پولی کجا
راهی دارالمجانین می شود
هر کسی راحت به عشقش می رسد
ازدواج آسان تر از این می شود!!
این یکی داماد دایی جاسم و
آن عروس عمه پروین می شود
من که خیلی آن چنان حالیم نیست
رادیو می گفت هم چین می شود…
یک پلنگ تیزپا و قدرتمند، اگر با هزار کیلومتر سرعت هم بدود؛ باز نمیتواند؛
به پرواز درآید. ولى، یک گنجشک کوچک با کمترین سرعت هم پرواز می کند. زیرا
براى پرواز نیاز به بال داریم؛ نه قدرت و سرعت!
بالِ پرواز ما انسانها، ذهن ماست. موفقیت، هیچ ربطى به هیکل، زیبایى، جنسیت، قدرت، سن و سال، داخلى و خارجى بودن ندارد!
درصد موفقیت انسانها بستگى به درصد استفاده از قدرت ذهنشان دارد.
به قول مولانا:
رهِ آسمان درون است؛ پرِ عشق را بجنبان
پرِ عشق چون قوى شد؛ غم نردبان نماند
آب جوشی که سیب زمینی را نرم میکند،
همان آب جوشی است که تخم مرغ را سفت می کند.
مهم نیست چه شرایطی پیرامون شماست.
مهم این است درون خود چه داری...!!!!
مردم موهای صافشان را فر میزنند
و آنها که موی فرفری دارند مویشان را صاف میکنند
عدهای جلای وطن کرده به خارج میروند
و آنها که خارج هستند و نمیتوانند بازگردند برای وطن دلشان لک زده و ترانهها میسُرایند
مجردها میخواهند ازدواج کنند
متأهلها میخواهند طلاق بگیرند
عدهای با قرص و دارو از بارداری جلوگیری میکنند
و عدهای دیگر با دارو و درمان بهدنبال فرزنددار شــــدن هستند
لاغرها آرزو ﺩﺍﺭﻧﺪ کمی چاق بشوند
و چاقها با مصرف قرص و دارو هر روز سعی در لاغر نمودن خود دارند و همواره حسرت لاغری را میکشند
شاغلان از شغلشان مینالند
بیکارها دنبال شغلند
فقرا حسرت ثروتمندان را میخورند
ثروتمندان از دغدغهی نداشتن صفا و خونگرمیِ فقرا مینالند
افراد مشهور از چشم مردم قایم میشوند
مردم عادی میخواهند مشهور شوند
سیاهپوستان دوست دارند سفیدپوست شوند
سفیدپوستان خود را برنزه میکنند
هیچکس نمیداند تنها فرمول خوشحالی این است:
"قدر داشتههایت را بدان
دو پسر بچه ی سیزده و چهارده ساله کنار
رودخانه ایستاده بودند که در آن هنگام یک مرد شرور که بزرگ و کوچک فرقی
برایش نداشت، برای سر کیسه کردنشان سراغ آنها رفت، ابتدا به پسر بچه
ی سیزده ساله که خیلی زرنگ و باهوش بود گفت: "من شیطان هستم اگر به من یک
سکه ندهی همین الان تو را تبدیل به یک خوک می کنم" پسر بچه ی سیزده ساله
زبر و زرنگ خندید و او را مسخره کرد و برایش صدایی در آورد! مرد شرور از رو
نرفت و به سراغ پسر بچه ی چهارده ساله رفت و گفت: "تو چی پسرک! آیا دوست
داری توسط شیطان تبدیل به یک گاومیش شوی یا اینکه الآن به ابلیس یک سکه می
دهی؟ "پسر بچه ی چهارده ساله که بر عکس دوست جوانترش خیلی ساده بود با ترس و
لرز از جیبش یک سکه ی پنجاه سنتی درآورد و آن را به مرد شرور داد! مرد
شرور پس از گرفتن سکه ی پنجاه سنتی از پسرک ساده به سراغ پسرک سیزده ساله
رفت و خشمش را با زدن لگد و مشت بر سر او خالی کرد و بعد رفت.
چند دقیقه
بعد پسرک زرنگ به سراغ پسر ساده آمد و دید او در حال اشک ریختن است، علت
را جویا شد، پسرک گفت: "با آن پنجاه سنت باید برای مادر مریضم دارو می
خریدم"
پسرک سیزده ساله خندید و گفت: "غصه نخور، من سه تا سکه پنجاه
سنتی دارم که دوتایش را به تو می دهم." پسرک ساده گفت: "تو که پول
نداشتی؟!" پسرک خندید و گفت: "گاهی می شود جیب شیطان را هم زد"
سارق جنایتکاری در حال فرار و آوارگی
با لباس ژنده و پر گردو خاک، دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه
میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر
همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره
پرتقالی را جلوی چمشش دید که میوه فروش به او هدیه کرد. بی اختیار چاقو را در
جیب خود رها کرد و پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت، پول نمی خواهم
سه روز بعد جنایتکار فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر
شد.
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند، صاحب دکه فوراً چند
پرتقال را در دست او گذاشت، او دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید،
ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت. آخر شب صاحب دکه وقتی که
بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را
شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت. زیر عکس او
با حروف درشت نوشته بودند جنایتکار فراری و برای کسی که او را معرفی کند مبلغی
بعنوان جایزه تعیین کرده بودند. میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس ها
چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره
در دکه میوه فروشی ظاهر شد،
با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود. او به
اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال
دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون
آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره
پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت
:
” آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان .
سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه فروش با شتاب آن
روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود:
من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم.
هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم
میگرفتم،
نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت.
بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد
مغازه داری
روی شیشه مغازه اش اطلاعیه ای به این مضمون نصب کرده بود؛
"توله های فروشی".نصب این اطلاعیه ها بهترین روش برای جلب مشتری،
بخصوص مشتریان نوجوان است، به همین خاطر خیلی بعید بنظر نمی رسید وقتی پسرکی
در
زیر همین اطلاعیه هویدا شد و بعد از چند لحظه مکث وارد مغازه شد و
پرسید
:
"قیمت تولهها چنده؟"
مغازه دار پاسخ داد: "هر جا که بری قیمتشون از ٣٠
تا ٥٠ دلاره".
پسرک دست در جیبش کرد و مقداری پول خرد بیرون آورد و گفت: من ٢
دلار و ٣٧ دارم، میتوانم یه نگاهی به توله ها بیندازم؟
صاحب مغازه پس از لبخندی سوت زد، با صدای سوت، یک سگ ماده با پنج توله
فسقلیاش که بیشتر شبیه توپهای پشمی کوچولو بودند، پشت سر هم از لانه
شان بیرون آمدند و توی مغازه براه افتادند. یکی از توله ها به طور
محسوسی
می لنگید و از بقیه توله ها عقب میافتاد. پسر کوچولو بلافاصله به آن
توله لنگ که عقب مانده بود اشاره کرد و پرسید:
"
اون تولههه چشه؟"
صاحب مغازه توضیح داد که دامپزشک بعد از معاینه اظهار کرده که آن توله
فاقد حفره مفصل ران است و به همین خاطر تا آخر عمر خواهد لنگید. پسر
کوچولو هیجان زده گفت:
"
من همون توله رو می خرم".
صاحب مغازه پاسخ داد: "نه، بهتره که اونو انتخاب نکنی. تازه اگر
واقعاً
اونو می خوای، حاضرم که همین جوری بدمش به تو".
پسر کوچولو با شنیدن این حرف منقلب شد. او مستقیم به چشمان مغازه دار نگریست و در حالی که با تکان دادن انگشت سبابه روی حرفش تاکید میکرد گفت:
"
من نمی خوام که شما اونو همین جوری به من بدید. اون تولههه به همان اندازه توله های دیگه ارزش داره و من کل قیمتشو به شما پرداخت خواهم
کرد.
در واقع، ٢ دلار و ٣٧ سنت شو همین الان نقدی میدم و بقیه شو هر ماه
پنجاه
سنت، تا این که کل قیمتشو پرداخت کنم".
مغازه دار بلافاصله گفت: "شما بهتره این توله رو نخرید، چون اون
هیچوقت
قادر به دویدن و پریدن و بازی کردن با شما نخواهد بود".
پسرک با شنیدن این حرف خم شد، با دو دستش لبه شلوارش را گرفت و آن را
بالا
کشید. پای چپش را که بدجوری پیچ خورده بود و به وسیله تسمه ای فلزی
محکم
نگهداشته شده بود، به مغازه دار نشان داد و در حالی که به او مینگریست،
به نرمی گفت:
"
می بینید، من خودم هم نمیتوانم خوب بدوم، این توله هم به کسی نیاز
داره که وضع و حالشو خوب درک کنه.
اتوبوس با سر و صدای زیادی در حرکت بود ...
یکی از مسافران پیرمردی بود که دسته گل سرخِ بسیار زیبایی در دست داشت،
نزدیک او دختر جوانی نشسته بود که مرتب به گل های زیبای پیرمرد نگاه می کرد!
به نظر می رسید از آنها خیلی خوشش آمده ...
ساعتی بعد اتوبوس توقف کرد و پیرمرد باید پیاده می شد ...
پیرمرد بدون مقدمه چینی دسته گل را به دختر جوان داد و گفت:
مثل اینکه شما گل رُز دوست دارید؟ فکر می کنم همسرم هم موافق باشد که گل ها را به
شما بدهم؛ به او خواهم گفت که این کار را کردم.
دختر جوان از دریافت گل ها بسیار خوشحال شد و تشکر کرد .
پیرمرد پیاده شد و اتوبوس دوباره به راه افتاد ...
دختر بیرون را که نگاه می کرد ؛ پیرمرد را دید که به سمت قبرستان کنار جاده می رود ...
*
*
گاهی بهترین و زیباترین چیزهای دنیا قابل دیدن و لمس کردن نیست و فقط باید از درون احساسشان کرد.