سیکا

اگر حوصله شما سر رفته است به این وبلاگ سر بزنید حتما لحظات خوشی در این وبلاگ خواهید داشت

سیکا

اگر حوصله شما سر رفته است به این وبلاگ سر بزنید حتما لحظات خوشی در این وبلاگ خواهید داشت

سیکا
اگر حوصله شما سر رفته است به این وبلاگ سر بزنید
و لحظات خوشی را در این وب داشته باشید

*وبلاگ تفریحی سیکا*
پیام های کوتاه
آخرین مطالب
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۴ مطلب با موضوع «متفرقه» ثبت شده است

سه شنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۶:۳۰ ب.ظ

شعر طنز در مورد تحریم


با توافق تلخ ، شیرین می شود

چهره ها با خنده تزیین می شود

سفره ها با قرمه سبزی ،آبگوشت

یا چلو ماهیچه رنگین می شود

مرغ بر می گردد از راهی که رفت

سوپ ، شنسل یا که ته چین می شود

بعد از این یخچال ها با موز و سیب

یا که آناناس آذین می شود

رفت و آمد با فک و فامیل ها

باز هم یک کار روتین می شود

هر که لاغر شد در این تحریم ها

چاقی اش مِن بعد تضمین می شود

این تورم تا سه در صد می رسد

سمت و سویش روبه پایین می شود

آنقدر پایین که مایحتاج ما


.

.

.

الله

.

.

.

با همین یارانه تامین می شود

هر کسی بسیار راحت صاحب

خانه ای دلخواه و ماشین می شود

محتکر از غصه بر سر می زند

کله اش خونین و مالین می شود

کی کسی تا یک هویجی می خرد

زرت او قمصور و مسکین می شود؟

عاشقی از درد بی پولی کجا

راهی دارالمجانین می شود

هر کسی راحت به عشقش می رسد

ازدواج آسان تر از این می شود!!

این یکی داماد دایی جاسم و

آن عروس عمه پروین می شود

من که خیلی آن چنان حالیم نیست

رادیو می گفت هم چین می شود…

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۳۰
میلاد فلاح
چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۰۹ ب.ظ

رمان

نام رمان: چشم هایی به رنگ عسل

نویسنده : زهره کلهر

 

پلکهایم را بسختی روی هم فشردم و با عصبانیت ، سعی کردم که بخوابم .دقایق کند و کشدار می گذرند ، سرم به اندازه چند کیلو سنگین شده است! این بی خوابی های شبانه، گاهی گریبانم را می گیرد و بشدت کلافه ام می کند .پلکهای متورمم را به زحمت می گشایم و بساعتی که روی میز کنار تخت قرار دارد، نگاه می کنم.آه از نهادم بلند میشود ! دو و سی و پنج دقیقه بامداد را نشان می دهد و این به آن معناست که تلاش نفسگیر من برای خوابیدن ، بی نتیجه مانده است!

چاره ای نداشتم، بدن خسته ام را تکانی دادم و از روی میز، بسته قرصی را برداشته و یکی از آنها را از جلد خارج می کنم و با جرعه ای آب ، به زحمت می بلعم . دستی به چشمهای ملتهبم می کشم .صدای نفسهای آرام و منظمی که از کنارم به گوش می رسد ، باعث میشود که با بی حالی غلتی بزنم و به موجودی که در کنارم آرمیده است ، نگاه کنم .دستم را تکیه گاه سر قرار می دهم و به صورت معصومش که زیر تابش اشعه های چراغ،زیباتر به نظر می رسد، خیره میشوم .خدایا! چقدر این موجود پاک و دوست داشتنی برایم عزیز است صورتم را نزدیکش می برم، هرم نفسهای گرم و پر از آرامشش،پوستم را نوازش میکند و موی رها شده ام را به بازی می گیرد .با خود فکر می کنم:((اگر لحظه ای او را نداشته باشم حتما از غصه خواهم مرد!)) اخمی که از این پندار در ابروهایم گره خورده،خیلی زود با بررسی اجزای صورتش ، تبدیل به لبخند عاشقانه ای میشود.

چشمهای درشت و کشیده که در حصار انبوه مژه های مشکی و در پرتو ابروهای کمانی و خوش حالتش جا خوش کرده است،بینی قلمی و لبهای فوق العاده زیبایش که در قاب صورت کشیده و پوست گندمی ، تصویری نقاشی

شده از قدرت خداوند را به نمایش می گذارد! نیمی از موهای پرپشت و مشکی اش که همیشه به صورت کاملا آراسته از وسط باز میشود به روی پیشانی ریخته و نیمی دیگر لجوجانه روی بالش پخش شده و بهر سویی می رود .هر چه بیشتر نگاه می کنم خداوند را به دلیل داشتنش بیشتر شکر گذار میشوم .با گذشت پنج ماه، هنوز باور این پندار که خداوند او را دوباره به من بخشیده ، اشک شوق را به چشمهایم هدیه می کند .ناخودآگاه ذهنم به گذشته ها پر می کشد، به زمانی که هنوز حضور سبزش در زندگی راکد و دلگیرم ، متولد نشده بود .خاطرات سالهای قبل همچون پرده سینما در مقابل چشمایم جان می گیرد و مرا به خلسه ای شیرین می کشاند……….

-          شیدا………شیدا بلند شو دیگه ، لنگ ظهره……….آخه دختر تو چقدر میخوابی!

چشمهایم را به زحمت باز کردم و به مادرم که لجوجانه کنار تختم نشسته بود و پتو را از سرم بر می داشت نگاه کردم .

-          وای مامان مگه ساعت چنده؟

-          بلند شو تنبل ساعت ده شد! مگه نمی خواستی بری مطب دکتر آرمان؟ مثلا قرار بود به اون شرکت هم سری بزنی…………تو کی به کارهات می رسی من نمی دونم !

مثل برق گرفته ها از جا پریدم و رختخواب گرم و نرمم را برای شستن دست و صورتم ترک کردم .

-          سلام مامان گلم، صبح بخیر!

-          علیک سلام دختر خوب………….خوبه صدات کردم! بدون تا زودتر به کارهات برسی .شایان بیدار شده، الان فریادش به آسمون می ره!

شایان برادرم ، سه سال از من بزرگتر است .من در یک خانواده چهار نفری متولد شده ام .پدرم در رشته پزشکی ، موفق به اخذ مدرک دکترای جراحی قلب گردیده و در یکی از بیمارستانهای معروف، مشغول کار است . او قد بلند و درشت هیکل است و رنگ پوست، موها و چشمهای روشنش، طراوت و شادابی جوانی را، همچنان در وجودش حفظ کرده است ، چشمهای درشت و خوش حالت پدرم که از مادرش به ارث برده، و رنگی مابین طوسی و آبی دارد، او را فوق العاده جذاب و زیبا نشان می دهد .

مادرم یک زن فرهنگی به تمام معناست، از خانواده سرشناس ومحترم، او که در دانشگاه موفق به اخذ مدرک فوق لیسانس شیمی شده است، در یکی از دبیرستانهای محل سکونتمان ، به تدریس درس شیمی مشغول است . درست برخلاف پدرم، مادرم زنی است با چشمهای بی نهایت مشکی ، که در بین انبوه مژه های بلند و حالت دارش محاصره شده است و مانند دو ستاره درخشان خودنمایی می کند .بینی و لبهای خوش ترکیب و موهای صاف و بلندش که همچون آبشاری رها بر روی شانه هایش ریخته است در پس آن اندام ظریف و کشیده، او را بقدری زیبا جلوه می دهد که با گذشت سالیان سال از زندگی مشترکش با پدر، به دخترکی جوان بیشتر شبیه است تا زنی خانه دار و مسئول و متعهد! همین زیبایی خیره کننده اش سبب شده که پدر، گاهی چنان مبهوت به صورت او زل بزند که گویی اولین بار است او را می بیند و آنقدر مات و مبهوت به او خیره میشود که صورت مادر از شرم گلگون میشود و من و شایان موذیانه لبخند می زنیم!

شایان نیز دانشجوی سال سوم مدیریت بازرگانی است .من پس از یکبار شرکت در کنکور و موفق نشدن و کشمکش با آن شرایط بحرانی ، خیال دانشگاه را از سر بیرون کردم و به فکر اشتغال افتادم، البته به پیشنهاد دکتر آرمان!

در حالیکه با حوله صورتم را خشک میکردم وارد آشپزخانه شدم و سلام کردم .شایان با دهان پر، نگاه متعجبی به من انداخت و خندید .

-          علیک سلام، صبح بخیر!

پرسیدم:

-          چیه؟ چرا اینطوری نگام می کنی؟! اصلا تو به چی می خندی؟

با حالتی تهدید گرانه اضافه کردم:

-          شایان، صبح اول صبحی شروع نکن که اصلا حوصله ندارم!

قهقهه ای زد و جواب داد:

-          مامان ببین اونوقت میگی تو همیشه شروع میکنی! نگاه کن خودشو چه شکلی کرده!

این را گفت و باز به خنده افتاد . تازه بیاد آوردم که دیشب موهایم را پیچیده ام و فراموش کردم آن را باز کنم . لیوان شیری را که لا جرعه سر کشیده بودم، روی میز قرار دادم و با نگاهی به چهره خندان او و مادرم گفتم:

-          هرهر! بی مزه!

و به اتاقم بازگشتم .هنوز صدای خنده های شایان که مرا مسخره میکرد به گوش می رسید .شایان پسری فوق العاده مهربان و دوست داشتنی بود که از آزار و اذیت من بنحوی عجیب لذت میبرد! این خصلت را از کودکی داشت، حتی وقتی که بزرگتر شده بود هم دست از این عادتش بر نداشته، و از هر وسیله و ترفندی برای حرص دادن من استفاده میکرد و این در حالی بود که پس از پایان شیطنت هایش که کلی مایه تفریح و خنده اش می شد ، مرا محکم در آغوش می گرفت و صورتم را می بوسید و عذرخواهی میکرد.گاهی با اعمالش چنان حرص مرا در می آورد که وقتی در آغوشم می گرفت ، با مشت و لگد به جانش می افتادم و او بیشتر لذت میبرد . چرا که من همیشه در مقابل او طفلی بودم در آغوش پدر!!!

او قد بلند بود و اندام ورزیده ای داشت که از پدرم به ارث برده بود .من و شایان تلفیقی از چهره های پدر ومادر بودیم .شایان پوستی روشن و ابرهای خوش حالت و قهوه ای داشت و چشمهای درشتی که به رنگ شب می ماند و در پناه موهای خرمایی رنگش، چهره ای جذاب و مردانه برایش رقم زده بود .گاهی در رفتارش چنان جدی و پر جذبه می شد که مرا به خنده می انداخت و همین چهره پر صلابت او باعث شده بود که کمتر دختری در فامیل به صرافت شوخی و خنده با او بیفتد و نوعی احترام خاص برایش قائل باشند . البته خصوصیات اخلاقی او کمی به پدر شبیه بود .جدی و پر صلابت ولی در عین حال مهربان و بذله گو .

و همین خصوصیات سبب شده بود که من همیشه در مقابل اعمال او عاجز باشم .البته ناگفته نماند که من هم به اندازه کافی بدجنس بودم و کارهای او را بنحوی تلافی میکردم!!

بمحض ورود به اتاق، جلوی آیینه ایستادم و از دیدن تصویر خود در آن شکل و قیافه خنده ام گرفت و به شایان حق دادم که آنطور قاه قاه به من بخندد ! شکلکی برای عکس خود در آینه در آوردم و با عجله موهای پیچیده ام را باز کردم .با همان سرعت روسری و پالتویم را برداشتم و از در خارج شدم . با مادر خداحافظی کردم و به حیاط دویدم .صدای بوق ممتد اتومبیل شایان که عجله اش را نشان می داد ، حسابی مرا دستپاچه کرده بود .اوایل فصل زیبا و هزار رنگ پاییز بود و هوا سردی آزار دهنده ای داشت . در حالیکه با زحمت موهایم را زیر روسری آبی ام پنهان میکردم، خود را جلوی اتومبیل جا دادم و با اخم به شایان گفتم:

-          چه خبرته؟ خونه رو گذاشتی روی سرت! مگه میخوای سر ببری؟!

مثل همیشه با نگاه تحسین آمیز و لبریز از از شیطنتش جواب داد:

-          به به، چه عجب! بابا من سبز شدم اینجا! تازه کلی هم بخاطر تو دیرم شد!

اتومبیل را روشن کرد و به راه افتاد و مجددا نگاهی به جانبم انداخت:

-          می گم شیدا ! بازی این روسری آبیه رو سر کردی چشمات خاکستری شده، خوشگل شدی ! می ری پیش این دکتر آرمان خیلی مواظب باش! حیا میا نداره ها! گفته باشم………

لبخندی زدم:

-          دست بردار شایان! خجالت بکش ! دکتر مرد محترم و خوبیه .من هنوز بابت رفتارهای گذشته ام ازش خجالت می کشم .

در حالیکه با سرعت رانندگی میکرد لحن صدایش جدی شد:

-          تو کاری نکردی که خجالت بکشی ، تمام برخوردهای تو عادی بوده .اون یه پزشکه و موقعیت تو رو کاملا درک می کنه و از تو ناراحتی به دل نداره ، در ثانی مگه قرار نبود تو دیگه به این چیزها فکر نکنی؟!! اگه اینطوری پیش بری، مجبور می شی دوباره بری سراغ اون قرصها!

با عجله ناراحتی حرفش را قطع کردم :

-          نخیر! من دیگه از اون قرصها استفاده نمی کنم .وقتی اونا رو میخورم انگار که می میرم! مثل آدمهای گیج و منگ می شم .یا همه اش خوابم یا در حالت خلسه .مگه دیوونه ام! من هنوز زنده ام و میخوام سعی کنم از زندگی لذت ببرم .

آینه کوچکم را در کیف قرار دادم و مجددا گفتم :

-          ولی شایان از وقتی قرصها رو کنار گذاشتم بیخوابی بد جوری می زنه به کله ام ! اصلا دیوونه می شم .

با یک دنیا مهربانی نگاهم کرد و دستهای سرد و یخزده ام را به گرمی فشرد:

-          الهی قربون آبجی کوچولوی شجاع خودم برم! خوشحالم که داری سعی میکنی به زندگی لبخند بزنی .تو دختر مقاومی هستی و حتما موفق می شی .فقط باید اراده کنی……….. در ضمن در مورد بی خوابی هات با دکتر صحبت کن و ازش کمک بگیر. حالا هم نگران هیچ چیز نباش!

نگاه پر از قدرشناسی و محبتم را حواله لبخند مهربانش کردم و با خودم اندیشیدم:(( چقدر دوستش دارم و به وجودش محتاجم! و قدر مسلم این که هرگز فراموش نمی کنم چقدر به او مدیون هستم!))

خوشبختانه مطب دکتر فاصله چندانی با محل زندگی ما نداشت .هنگامی که از ماشین پیاده می شدم، شایان باز همان لحن پر از شیطنت را به صدا و نگاهش پاشید و گفت:

-          ولی شیدا، از شوخی گذشته مراقب خودت باش!

خنده ام گرفت ، سرم را از شیشه ماشین داخل بردم:

-          واقعا که لوسی شایان! داری منو می ترسونی ؛ کاری نکن از ملاقات با دکتر صرف نظر کنم!

خنده اش تبدیل به قهقهه شده بود که با خداحافظی کوتاهی از او جدا شدم و به سمت مقصد به راه افتادم .مطب دکتر در خیابانی آرام و زیبا قرار داشت که دو طرفش را انبوهی از درختان خشک و برهنه پوشانده بود .نگاهی به ساعتم انداختم. احساس کردم برای رفتن به مطب دکتر هنوز کمی زود است .با اتخاذ تصمیمی ناگهانی ، شروع به قدم زدن در پیاده رو کردم .آنقدر در افکارم غرق شده بودم که متوجه نشدم به ابتدای خیابان رسیده ام .هنگامی که به خود آمدم آه عمیقی کشیدم و راه رفته را باز گشتم .

حنجره پر سر و صدای کلاغی، سکوت خیابات را می بلعید .با نگاهی مات و یخزده ؛پرواز کلاغ را از شاخه ای به شاخه دیگر نظاره کردم .هوای تقریبا سرد صبحگاهی را با نفسی عمیق به ریه هایم کشیدم .در همین حین با صدای ساییده شدن لاستیک اتومبیلی در کنار پایم، از جا پریدم. بلافاصله صدای مرد جوانی به گوشم خورد که با لحن ترسناکی گفت:

-          عزیزم کجا تشریف می برید؟ اجازه بدید در خدمتتون باشم!

انعکاس صدایش در نظرم چنان رعب انگیز و هراس آور بود که کم مانده بود قالب تهی کنم .در کمتر از چند هزارم ثانیه، خاطراتی در ذهنم جان گرفت که از یادآوری آنها عرق سردی بر سر و رویم نشست . از سکوت و خلوتی خیابان چنان ترسیده بودم که نفس در سینه ام حبس شد . پاهایم را که گویی توانی در آنها نبود حرکت دادم و بر سرعت قدمهایم افزودم .شاید هم حالتی شبیه دویدن توام با وحشت داشتم .بسرعت خود را به ساختمان مطب رساندم .لحظه ای همانجا ایستادم و دستم را بر روی قلبم فشردم. چنان به نفس نفس افتاده بودم که گویی مسافت زیادی را دویده ام! ناله ای عمیق و دردناک وجودم را فرا گرفت .ناله ای که از تداعی خاطراتی زهر آگین نشات می گرفت و به گذشته سیاهم تیغ می کشید .سعی کردم بر خود مسلط باشم .کمی که حالم بهتر شد به راه افتادم .قبل از ورود به مطب، نگاهی به قاب طلایی نصب شده روی دیوار انداختم؛( دکتر مهدی آرامان_ روانشناس)

ضربه ای به در نواختم و وارد شدم .منشی دکتر که دختر مهربان و صبوری بود به استقبالم آمد.

-          به به، سلام ، خانم رهای عزیز ، حالتون چطوره ؟ کم پیدا شدید خانم!

لبخندی زدم و در حالیکه از آغوشش بیرون می آمدم، گفتم:

-          مثل همیشه خندان، پر انرژی و پر سر وصدا! حالتون چطوره خانم بهادری؟ کم سعادتی از ماست خانم! با زحمتهای ما؟!!

-          اختیار دارید خانم؛ باور کنید که دلم براتون تنگ میشه .شما هم مثل قبل مهربون و آروم و دوست داشتنی هستید ! هر چند کمی رنگ پریده بنظر می آیید . به هر حال بفرمایید ، دکتر مدتیه که منتظر شماست!

دکتر آرمان مثل همیشه آراسته و خندان ، از کنار کتابخانه گذشت و به سمتم آمد و با مهربانی دستم را فشرد .

-          علیک سلام دختر گلم ، حالت چطوره؟ خیلی خوش اومدی!……….حالا چرا ایستادی؟ بیا بشین .

تشکر کنان در صندلی نرم و راحت اتاق دکتر فرو رفتم .احساس کردم حتی لحظه ای قادر به ایستادن نیستم . طبق روال معمول ، دکتر احوال تک تک افراد خانواده را جویا شد و من هم توام با تشکر، توضیحاتی دادم.

دکتر آرمان از دوستان قدیم پدر بود که طی سالهای گذشته روابط بسیار صمیمانه و خانوادگی نیز با ما داشت . مردی فوق العاده موقر و متین که هر انسانی را مجبور به احترام گذاشتن به خود میکرد .تقریبا شصت سال سن داشت و حاصل زندگی مشترکش دو دختر بودند که هر دو ازدواج کرده و در خارج از کشور زندگی می کردند .پس از آن اتفاق کذایی و بحران شدید روحی من، ارتباط ما با دکتر، صمیمانه تر از قبل شد . با وجودی که مدتها از آن حادثه می گذرد ولی هنوز از او خجالت می کشم .

دکتر پشت میزش قرار گرفت و در حالیکه دستهایش را در هم قلاب کرده بود، مدتی را در سکوت ، خیره نگاهم کرد .از بدو ورود سرم پایین بود و با گوشه روسری ام بازی میکردم .همیشه از این سکوت دکتر و نگاه خیره و نافذش در عذاب بودم .طوری به من خیره می شد که انگار تا اعماق روحم را می کاوید و پی به حالم می برد .یادآوری حرفهای پایانی شایان در اتومبیل، سبب شد که لبخندی محو بر صورتم بنشیند . دکتر هم که گویی منتظر همین فرصت استثنایی بود، بلافاصله سکوت را شکست:

-          شیدا، لطفا چندتا نفس عمیق بکش تا لرزش دستت از بین بره، چرا اینقدر پریشونی؟ رنگتم که پریده! حالا بگو ببینم به چی می خندی؟!

برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید





http://s5.picofile.com/file/8161153876/chashm_haee_be_range_asal.zip.html



 کلمه عبور: www.iranromance.com



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۰۹
میلاد فلاح
سه شنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۳۹ ب.ظ

دروغ گویی و تست روان شناسی

برای اینکه به میزان صداقت خود و همسرتان یا اطرافیان‌تان پی ببرید، می‌توانید از این تست کمک بگیرید به شرطی که با صداقت به آن پاسخ دهید.

.

۱٫ آیا گاه‌ و بیگاه‌ دروغ‌ مصلحتی‌ می‌گویید؟
- بلی
- خیر
- نمی‌دانم
.
۲٫ آیا تا به‌ حال‌ چیزی‌ کش‌ رفته‌اید؟
- بلی
- خیر
- نمی‌دانم
.
۳٫ آیا تا به‌ حال‌ خودتان‌ را به‌ تمارض‌ زده‌ و مرخصی‌ استعلاجی‌ گرفته‌اید؟
- بلی
- خیر
- نمی‌دانم
.
۴٫ آیا تا به‌ حال‌ برای‌ بالا بردن‌ فروش‌ تولیدات ‌محل‌ کارتان‌، به‌ دروغگویی‌ متوسل‌ شده‌اید؟
- بلی
- خیر
- نمی‌دانم
.
۵٫ آیا طوری‌ رفتار می‌کنید که‌ دیگران‌ شما را ثروتمندتر از آنچه‌ هستید، در نظر بگیرند؟
- بلی
- خیر
- نمی‌دانم
.
۶٫ اگر بدانید که‌ یکی‌ از دوستان‌تان‌ دروغ ‌می‌گوید، آیا به‌ حمایت‌ از او می‌پردازید؟
- بلی
- خیر
- نمی‌دانم
.
۷٫ آیا حاضرید دوست‌تان‌ بابت‌ کار خلافی‌ که‌ شما مرتکب‌ شده‌اید، مورد تنبیه‌ و مجازات‌ قرار گیرد؟
- بلی
- خیر
- نمی‌دانم
.
۸٫ اگر در پارکینگ‌ عمومی‌، به‌ طور اتفاقی‌ به‌ ماشینی‌ خسارت‌ وارد آورید، آیا بدون تاوان دادن محل را ترک می‌کنید؟
- بلی
- خیر
- نمی‌دانم
.
۹٫ اگر در خیابان‌ یا اماکن‌ عمومی‌، کیفی‌ پر از پول ‌پیدا کنید، آیا از تحویل آن به‌ کلانتری‌ یا ماموران‌ پلیس‌ خودداری می‌کنید (کیف را برای خودتان برمی‌دارید)؟
- بلی
- خیر
- نمی‌دانم
.
۱۰٫ اگر در بانک‌، چکی‌ دریافت‌ کنید که‌ متعلق‌ به‌شما نباشد، آیا آن را نگه می‌دارید و پس‌ نمی‌دهید؟
- بلی
- خیر
- نمی‌دانم
.
۱۱٫ آیا تاکنون‌ از زیر هرگونه‌ مالیاتی‌ در رفته‌اید؟
- بلی
- خیر
- نمی‌دانم
.
۱۲٫ اگر در محل‌ کارتان‌، متوجه‌ شوید که‌ یکی‌ از همکاران‌ به‌ نوعی‌ اختلاس‌ می‌کند، آیا از در جریان‌ گذاشتن ‌مافوق‌‌تان‌ خودداری می‌کنید؟
- بلی
- خیر
- نمی‌دانم
.
۱۳٫ اگر مغازه‌داری‌، هنگام‌ پس‌ دادن‌ پول‌تان‌، زیادی‌ برگرداند، آیا مبلغ اضافی را برای خودتان برمی‌دارید؟
- بلی
- خیر
- نمی‌دانم
.
۱۴٫ اگر شیشه‌ای‌ را بشکنید، آیا از پرداخت خسارت‌ آن‌ ‌خودداری می‌کنید؟
- بلی
- خیر
- نمی‌دانم
.
۱۵٫ آیا از کنار تابلوها و علائم‌ هشداردهنده‌ در اماکن‌ عمومی‌، مثل‌ وارد محوطه‌ چمن‌ نشوید، بی‌اعتنا عبور می‌کنید؟
- بلی
- خیر
- نمی‌دانم
.

.
برای هر خیر امتیاز ۲، هر نمی‌دانم امتیاز یک و هر بلی امتیاز صفر منظور کنید و اعداد به دست آمده را باهم جمع کرده و امتیاز به دست آمده را در زیر مشاهده فرمایید.
.

.
امتیاز بین‌ ۲۶ تا ۳۰:
نمایانگر آن‌ است‌ که‌ فردی‌ به‌ شدت‌ و به‌ حد افراط درستکار، صادق‌، شریف‌، روراست‌ و راستگو هستید.
.
امتیاز بین‌ ۲۲ تا ۲۵:
نمایانگر آن‌ است‌ که‌ فردی‌ کاملا درستکار، صادق‌، شریف‌، روراست‌ و راستگو هستید.
.
امتیاز بین‌ ۱۸ تا ۲۱:
نمایانگر آن‌ است‌ که‌ فردی‌ بالای‌ متوسط هستید.
.
امتیاز بین‌ ۱۳ تا ۱۷:
نمایانگر آن‌ است‌ که‌ فردی‌ میانه‌حال‌ و متوسط هستید.
.
امتیاز بین‌ ۹ تا ۱۲:
نمایانگر آن‌ است‌ که‌ فردی‌ هستید تا حدی‌ حقه‌باز متقلب‌ و فریبکار.
.
امتیاز بین‌ ۵ تا ۸:
نمایانگر آن‌ است‌ که‌ فردی‌ حقه‌‌باز، متقلب‌ و فریبکار هستید.
.
امتیاز بین‌ ۰ تا ۴:
نمایانگر آن‌ است‌ که‌ فردی‌ به‌ شدت‌ حقه‌باز، متقلب‌ و فریبکار هستید.

.

.

از کجا بفهمیم چه کسی صداقت دارد؟
دروغ به عاملی روانی گفته می‌شود که فردی را وادار به بیان مطالبی خلاف واقعیت‌ها می‌کند. آدم دروغگو در اصل بیماری است که به دلیل مشکلات تربیتی، به ویژه در حریم خانواده خویش در آغاز رشد و سنین کودکی بدین حالت گرفتار شده است.
انسان‌ها ذاتا «دروغگو به دنیا نمی‌آیند، بلکه عوامل محیطی است که سرانجام، آدمیزاد را به موجودی صادق یا دروغگو تبدیل می‌کنند، اینکه افراد دروغگو به چند دسته تقسیم می‌شوند و چگونه می‌توان به نشانگان دروغ در آنها پی برد، بحث جالب وجذابی است.
گاهی انسان‌ها اتفاقی و از سر ناچاری دروغ می‌گویند و معمولا چنین دروغگویانی هنگام بیان مطالب غیرواقع، دستپاچه شده و نشانه‌‌های فیزیکی آشکاری را بروز می‌دهند.
مواقعی هست که آدمیزاد، بنا بر عادت‌های نادرست دروغ می‌گوید و هر چند چنین افرادی از سر عادت و روزمرگی دروغ می‌گویند، با بررسی تناقض کلامی آنان، به راحتی می‌شود به دروغ‌شان پی برد.
زمان‌هایی هست که برخی افراد، از روی تعمد و سوابق دروغ به گونه‌ای ماهرانه و حرفه‌ای دروغ می‌گویند. این افراد به دلیل تکرار دروغ، در اصل مهارت شبیه‌سازی حق و باطل یا به عبارتی ترکیب واقعیت‌های غیرمرتبط با باطل مدنظر خویش را پیدا می‌کنند.
دروغگویان حرفه‌ای و باسابقه، ‌‌نهایت تلاش خویش را می‌‌کنند تا باکمترین نشانه‌های فیزیکی، بیان غیرواقعی خویش را مطرح کنند؛ بنابراین، چنین دروغگویانی در نگاه اول، خونسرد به نظر آمده و با اعتماد به نفس خاصی، مطالب دروغ خویش را بیان می‌کنند.
هرچند دروغگویان حرفه‌ای و باسابقه، تلاش می‌کنند، هنگام طرح مطالب غیرواقعی خود را خونسرد نشان دهند، ولی با تداوم رفتارهای اجتماعی متفاوت از طرف آنها و دقت در حرکات ماهیچه‌ای صورت آنها و خنده‌های تقلبی‌شان، به راحتی قابل تشخیص برای کار‌شناسان و افراد آگاه در حوزه روا‌شناسی خواهند بود.
در میان تیپ‌های گوناگون دروغگو، دروغگویان حرفه‌ای، بیشترین لطمات را بر محیط اجتماعی وارد آورده و به دلیل خصلت تعمد در بیان ماهرانه مطالب غیر واقع، صدمات جبران‌ناپذیری بر اجتماع وارد می‌کنند.
دروغگویان حرفه‌ای، تصورشان این است که با تکرار ماهرانه مطالب غیر واقعی، امکانی برای خودنمایی و جلب توجه خواهند یافت، به گونه‌‌ای که با خرید زمان از فرصت‌های ممکن در راستای توجیه افکار عمومی بهره‌برداری کرده و در نتیجه به خواسته درونی خویش خواهند رسید.
چون عاملی روانی یا اجتماعی مهمی، نگرش دروغگویان حرفه‌ای را نادرست کرده است، پس قدرت بازدارندگی اخلاقی که در روانشناسی از آن به عنوان سوپر ایگو یا وجدان یاد می‌شود، در چنین افرادی ضعیف و بیمار پرورش می‌یابد؛ یعنی دروغگویان حرفه‌ای در اصل باوری به حساب و کتاب فرادنیوی نداشته و همه تلاش‌شان را معطوف به اهداف مادی می‌کنند.
دروغگویان حرفه‌ای به دلیل خلأهای روانی و اجتماعی مهمی که داشته‌اند، از هوش و تخصص خویش تنها و تنها در ‌راستای عوام‌فریبی و در نتیجه جلب توجه دیگران بهره‌برداری می‌کنند و به دلیل همین انگیزه سیر ناشدنی، برای تظاهرسازی‌های مشابه با حق مهارت‌های بالایی به دست می‌آورند؛ بنابراین، اگر چنین دروغگویانی بر سرنوشت دیگران چیره شوند، مسیر رشد اخلاقی آنها را نیز به بیراهه‌هدایت می‌کنند.
دروغگویان حرفه‌ای به دلیل کهتری‌های روانی اجتماعی گذشته خویش، نگرش سلیقه‌ای و دل‌بخواهی به امور دارند و اگر بر مقدرات دیگران دست یابند یا اینکه فرصت خودنمایی آنها، دوام بیشتری داشته باشد، صدمات جبران‌ناپذیری بر باورهای جوامع وارد کرده و باعث تزلزل اخلاق اجتماعی و‌ سرانجام نابودی دیگران و خودشان خواهند شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۳۹
میلاد فلاح
سه شنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۴۵ ق.ظ

طرز تهیه سالاد ماکارانی


s-m1

آماده سازی: ۱ ساعت
مدت انتظار: ۳۰ دقیقه
مجموعاً: ۱ ساعت و ۳۰ دقیقه
مواد اولیه :
برای ۴ نفر
ماکارونی (فرم دار) ۱لیوان
سیب زمینی  ۲عدد
تخم مرغ  ۳عدد
خیار شور ۶عدد
هویج ۳عدد
نخودفرنگی ۱لیوان
شوید (خشک) ۱قاشق چایخوری
ژامبون ۳۰۰گرم
سس مایونز به میزان لازم
آبلیمو به میزان لازم
نمک به میزان لازم
فلفل به میزان لازم
کره به میزان لازم
شکر به میزان لازم
طرز تهیه :

ابتدا سیب زمینی ها را پوست کنده و به شکل مربعی درشت خرد کنید و بعد با مقداری کره،نمک و آب بپزید طوری که خیلی له نشوند ولی آب ظرف کاملا به خورد آنها برود.
هویج را پوست کنده و نگینی ریز خرد کنید و با مقداری آب و شکر بپزید به طوری که مثل سیب زمینی پخته شود.نخودفرنگی را هم با مقداری آب و نمک و کره بپزید.تخم مرغ ها را نیز آبپز کرده و سفیده آنها را نگینی خرد کنید.
ماکارونی را با مقداری آب و نمک به مرحله آبکشی برسانید اما اجازه دهید از حد معمول کمی نرم تر شوند و بعد آنها را آبکشی کرده و با آب سرد بشویید.
ژامبون و خیارشور را به صورت نگینی خرد کنید.ظرفی مناسب انتخاب کرده و داخل آن مقداری سس مایونز و آبلیمو ونمک و فلفل بریزید و با هم مخلوط کنید.سیب زمینی،نخودفرنگی،ژامبون،هویج،سفیده تخم مرغ و خیارشور را داخل ظرف ریخته و با سس مخلوط کنید.حال ماکارونی را به مواد افزوده و دورانی هم بزنید تا مواد له نشوند.در انتها زرده تخم مرغ را روی سالاد رنده زده و نمک و فلفل آن را اندازه کنید.

s-m2
نکات:

۱) در صورت تمایل مقداری مرغ پخته و ریش شده هم به مواد اضافه کنید.
۲) سالاد را حداقل یک ساعت داخل یخچال قرار دهید تا سرد شود.
۳) میتوانید از سایر مواد دلخواه همچون قارچ یا فلفل دلمه ای سرخ شده هم داخل سالاد استفاده کنید.
نوش جان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۴۵
میلاد فلاح