سیکا

اگر حوصله شما سر رفته است به این وبلاگ سر بزنید حتما لحظات خوشی در این وبلاگ خواهید داشت

سیکا

اگر حوصله شما سر رفته است به این وبلاگ سر بزنید حتما لحظات خوشی در این وبلاگ خواهید داشت

سیکا
اگر حوصله شما سر رفته است به این وبلاگ سر بزنید
و لحظات خوشی را در این وب داشته باشید

*وبلاگ تفریحی سیکا*
پیام های کوتاه
آخرین مطالب
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان» ثبت شده است

شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۸ ق.ظ

متن عبرت انگیز

روزی سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد ، از نزدیکی خانه ی بازرگانی رد می شد ، در باز بود و او خانه ی مجلل ، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت :" این بازرگان چقدر ثروتمند است." تا اینکه یک روز حاکم شهر هم از آنجا عبور کرد ، او دید که همه ی مردم به حاکم احترام می گذراند حتی بازرگانان. مرد با خودش گفت :" کاش من یک حاکم بودم ، آن وقت از همه قوی تر می شدم." در همان لحظه ، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود ، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند . پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و تبدیل به ابری بزرگ شد ...کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به یک طرف راند. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره ی بزرگی رسید ، دیگر قدرت تکان دادن آن را نداشت ، با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا صخره ی سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همانطور که با غرور ایستاده بود ، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود . نگاهی به بالا انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است !!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۱:۵۸
میلاد فلاح